جدول جو
جدول جو

معنی سخن خوار - جستجوی لغت در جدول جو

سخن خوار
(نَ)
گستاخ و بی ادب:
خوار است خور شهریت از تن سوی مهمان
شهریت علفخوار است مهمانت سخن خوار.
ناصرخسرو.
این خوب سخن بخیره از حجت
همواره مده بهر سخن خواری.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 470).
رجوع به سخن خواره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن گزار
تصویر سخن گزار
سخن گزارنده، سخن گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون خوار
تصویر خون خوار
خورندۀ خون، خون آشام مثلاً خفاش خون خوار، کنایه از بسیار سنگدل و ستمکار، کنایه از وحشی، کنایه از خون ریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ خوار
تصویر سنگ خوار
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، اسفرود، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
(نُ رَ / رِ اَ)
گفتار درشت از روی عدم شفقت، گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). رجوع به سخن خوار شود، سخندان:
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ /تِ)
آنکه به حرص و تندی و شتاب خورد: لعوس، مرد سبک خوار و حریص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
سخنگو. ناطق. سخنور:
تا از برای گفت شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار.
سوزنی.
زرین سخن سوار صفت کرده عسجدی
کلک هنروری را چون شد سخن گزار.
سوزنی.
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمتست
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو.
حافظ.
، مترجم:
قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش برسولی سخن گزار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سُخَ رَ)
بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ)
رجوع به سخن خواره شود
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(سَ خوا / خا)
نام مرغی است کوچک و سیاه رنگ و کاکل دارد که سنگریزه میخورد و به عربی قطاه خوانند. (برهان). نام مرغی است که سنگ ریزه غذای آن باشد و معرب آن سنگخوارج است. (جهانگیری). نام مرغی است که به عربی آنرا قطاه خوانند و گویند: سنگ میخورد. و جوزاالقطاه، دانه ای است شبیه به کاکنج وچون بخوردن آن بسیار حریص است به این اسم موسوم شده است. (آنندراج). قطاه. (دهار). کدری. اسفرود. سفرود. خیزاب. ماریه. غضاره. (یادداشت بخط مؤلف). بترکی باقری قره گویند. (یادداشت بخط مؤلف) :
پراکنده با مشک دم سنگخوار
خروشان بهم سارک و لاله سار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نوعی خرما در جیرفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نان خورنده، کسی که وجه معاشش از دیگری تامین شودوظیفه خور: کسی را که چندین هزار مرد و زن نانخورباشند... چگونه بسخا و مروت وصف توان کردک، گدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگخوار
تصویر سنگخوار
سنگ خوارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن خدا
تصویر سخن خدا
کلام خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره زبان، زبان آور، سخن طراز، شیواسخن، شاعر، نویسنده، سخنور، سخندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد